مرثیه‌های شبِ آبی   2016-10-14 18:12:11

من، یلدا هستم و با دو تا خواهرهای دو قلویم، چیستا و لیلا به واسطه وصیت پدر و با هزینه او به هتل شفق رو به دریای آدریاتیک در ایتالیا آمده‌ایم. ما دنبال سایه‌ای می‌گردیم که به گفته پدر باید از آن پرهیز کنیم. من ناراحتی پوستی مادرزادی دارم، روی پوستم فلس دارم و سه هفته یک بار پوست می‌اندازم. هر صبح باید دوش گرفته و تنم را چرب کنم. صبحانه را در هتل می‌خوریم. لیلا با اِنریکو، پسر صاحب هتل دوست شده است. دو قلوها هفت سال از من بزرگترند. دوچرخه کرایه می‌کنیم و با انریکو به قلعه دوئینو می‌رویم. راهی که راینر ماریا ریلکه همیشه می‌رفته و زمزمه پریان را می‌شنیده. ما خواهرها اصلا شبیه هم نیستیم. ده سال پیش مادرمان و سه ماه پیش پدرمان مرده است. روز مرگ پدر، لیلا که با جان دوست بود از او جدا شد، چیستا برای دوره دکترا در دانشگاه پرینستون اقدام کرد، و همان روز آفتاب دیگر تنم را اذیت نکرد. ظهر به قلعه با صفا می‌رسیم. شب خسته به هتل برمی‌گردیم. شب چیستا در اتاق من می‌خوابد و اِنریکو و لیلا در اتاق دیگر. از اتاقشان صدای نفس‌ها و خواهش‌های تنشان را می‌شنوم. اولین بار یازده ساله بودم که با خواهش‌های تنم آشنا شدم. لیلا را دیدم با تنی برهنه برای جان می‌رقصید. فردا دوباره به قلعه دوئینو می‌رویم. قلعه مجلل مملو از کتاب‌های خطی و نقشه است. اسطرلابی هم در آن دیده می‌شود. ریلکه به دعوت شاهزاده ماریا یک سال در این قلعه زندگی کرده و دو مرثیه سروده است. با چیستا شب برای قدم زدن بیرون می‌رویم. تعریف می‌کند که پدر از سفر برایشان اسطرلاب سوغات آورده بود و با آن ستاره‌ها را رصد می‌کردند. چیستا برج ماهی را دوست دارد. دو ماهی که به هم وصلند و هوای هم را دارند. لیلا اما دیگر هوای چیستا را ندارد. لیلا در نمایشنامه مدرسه که مربوط به بانوی سپید قلعه دوئینو است با جان بازی کرده است. جان در نقش شاهزاده به بانویش خیانت می‌کند و همسرش او را می‌بخشد اما شاهزاده او را از بالای تپه به پائین هل می‌دهد. از آن پس روحش در اتاق‌های قلعه زنده است. به هتل باز می‌گردیم و من بعد از سه هفته تمام تنم پوست می‌اندازد. وقتی بچه بودم به مدرسه رفتم اما بچه‌ها مرا مسخره کردند و من دیگر به مدرسه نرفتم. چیستا به من درس می‌داد. ستاره شناسی به من آموخت. با مردان رابطه‌ای نداشتم. اولین مرد زندگیم معلم شعر آنلاین بود. لیلا و چیستا هر دو عاشق شده بودند. لیلا راحت از جان حرف می‌زد اما چیستا از عشقش چیزی نمی‌گفت. من هم عاشق شدم اما آنها نمی‌دانستند. تن من مثل ماهی فلس داشت، اما احساس هم داشت. یک شب که معلم چشم آبی‌ام قصد داشت کلاس را تعطیل کند از پشت کامپیوتر پوست فلس دارم را نشانش دادم تا دلش بسوزد و مرا ترک نکند. اما مرا ترک کرد. شب با قایق به دیدار قلعه‌ای دیگر که قدیمی‌تر است می‌رویم. سنگی سپید می‌بینیم که مانند زنی است که خود را پوشانده است، همان بانوی سپیدپوش. سی و سه شب است که در قلعه هستیم. کاش عشق چشم آبی‌ام را هم چون سایه در قلعه می‌دیدم. لیلا مریض شده و تب می‌کند. جان با او تماس می‌گیرد. چیستا در رشته استروفیزیک پرینستون قبول می‌شود. دو قلوها به ینگه دنیا می‌روند و من می‌مانم. شاید سایه را ببینم. چهل شب گذشته. باز هم دارم پوست می‌اندازم. شب در تاریکی به قلعه می‌روم. بر روی صخره‌ای سپید بین دو قلعه قدیمی و جدید می‌نشینم. دو ماهی را در آسمان می‌یابم. لباس از تن در می‌آورم که خودم را با محلول اسید ماساژ می‌دهم تا فلس‌هایم راحت تر کنده شود. منصرف می‌شوم. فلس‌ها را با دست می‌کنم. درونم چاله‌ای سیاه هست. قطره‌های نور چراغ فانوسی‌ام به تنم می‌خورد. فلس‌ها را به دریا می‌اندازم. از آنها سایه‌ای پدید می‌اید. دیگر درد ندارم. به آب می‌زنم. به سمت سایه می‌روم. قصه‌ی من ماجرای بازی نور و سایه روی موج‌ها بود.


از کتاب در خلوت چمدان‌ها

مژگان قاضی راد


نام
پیام
Write all letters which are not black!
حروفی که سیاه نوشته نشده در پنجره وارد کنید.

روز نوشتها

یادها

شعرها

از دیگران

من و جنهایم

داستانها

انتخابات